بیا تو پشیمون نمیشی

هر چی دلت بخواد هست

به نام آنکه جان را فکرت آموخت

افسوس کــــه از هزاران مرد،.....نامرد داریم

اصلا چرا نامرد داریم؟

مگر ما مرد نیستیم...

مردی کجاست؟

ای کاش آن مرد می آمد

از اول ابتدایی به ما گفتند آن مــــرد آمد

ولی الان سیزده سال گذشت و آن مرد نیامد

آن مرد می خواست با اسب بیاید

شاید اسبش از ما خسته شده

 مرد بیــــــا!!!

بیا تکلیفمان را مشخص کن

بیا بگو به پترس دستش را چیکار کند

بیا روباه را از حیله گری در بیار

بیــــــــا

بیـــا با هم صد دانه یاقوت بخوریم

مرد بیــــــا

کبری دارد از تصمیمش منصرف می شود

مرد بیـــــا

بیا کوکب از بس برای آمدنت مهمانی داد خسته شد...

مرد کجایــــــــی؟

ریز علی از بس در بین مسافران در دل شب به دنبالت گشت خسته شد

مرد بیــــــا

بیچاره فرزندان مــــــــا....

دگر نمیدانیم به آن ها چه بگوییم

سراغ تو را میگیرند

مرد بیـــــــا

بیا زمین را از تنهایی در بیاور

زمین هم تو را می خواهد

سونامـــی،زلزله بــــــم،طوفان کاترینـــــا....

تو را می خواهند

بیــــا ما را آرام کن

 مرد بیـــــــا

نمی دانیم اعتراض را به کدام در ببریم

مرد دگر نمی دانیم...

دگر نمیدانیــــم...

مرد بیـــــــــا

بیا و مردی و مردانگی را از افسانه بودن در بیاور

آقا بیـــــــــــــــا!!!

اگر نیایـــــــــــــــی!!!

پهلوانان نمی میرند هم .... "میــــــــمیرند"

مرد ما جمعه ها صبح منتظر تو هستیم

صبح جمعه بیـــــــــــا و ما را بیدار کن

دروغ میگوییم....

                                                             

 

                                                                                    نویسنده:S.H.Bطه

 

 

نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1386برچسب:,ساعت 23:1 توسط م.علیزاده| |

 سخت آشفته و غمگین بودم…


 به خودم می گفتم:


بچه ها تنبل و بد اخلاقند


دست کم میگیرند


درس ومشق خود را…

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:46 توسط م.علیزاده| |

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند. موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس دوست شده بود .پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد.ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد. كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند. او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد. او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد. او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.
کسی میدونه حسنک الآن کجاست ؟

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:6 توسط م.علیزاده| |


Power By: LoxBlog.Com